حاشیه‌های مراسم تشییع «حرّ مدافعان حرم»

می دانی برادر، حساب و کتاب‌های همه را به‌هم‌ریخته‌ای. تو مصداق کامل «از آخر مجلس، شهدا را چیدند»، بودی. دست خالی و بی‌ادعا آمدی اما زودتر و برنده‌تر از همه رفتی و همه را حیران گذاشتی. مراسم تشییعت، شده‌بود گردهمایی حسرت‌به‌دل‌ها...

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی انقلاب نیوز،

مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: به هر گوشه خیابان در میان سیل جمعیت که نگاه می‌کنی، مرد و زن، جوان و پیر، دختر و پسر، سر به زیر انداخته‌اند، آرام‌آرام قدم برمی‌دارند، به تو که خرامان و سبکبال می‌روی تا برای همیشه آرام بگیری، نگاه می‌کنند و حیران، فقط اشک دارند که بدرقه راهت کنند؛ فقط اشک. مراسم تشییعت، شده گردهمایی حسرت‌به‌دل‌ها...

می دانی برادر، حساب و کتاب‌های همه را به‌هم‌ریخته‌ای. انگار آینه گرفته‌ای در مقابل همه و کاری کرده‌ای که بی‌واسطه با خودشان چشم‌درچشم شوند و ببینند کجای این معرکه ایستاده‌اند. راستش را بخواهی، از ۳ سال قبل، بازار همه‌مان – حتی موجه‌ترین و مدعی‌ترین‌هایمان - را کساد کرده‌ای آقا مجید. دیر آمدی؛ دست خالی و بی‌ادعا، اما زودتر و برنده‌تر از همه رفتی و همه را انگشت به دهان گذاشتی. تو مصداق کامل «از آخر مجلس، شهدا را چیدند»، بودی. ۳ سال است همه را گرفتار کرده‌ای؛ داستان خریده شدنت را کنار روایت‌های قلیان و خالکوبی و... می‌گذارند و هر بار، بیشتر داغ دلشان تازه می‌شود.

حالا خیل جامانده‌ها آمده‌اند دخیل ببندند به همان چند تکه استخوانی که به‌یادگار فرستاده‌ای، که یادت نرود سر سفره ارباب بی‌کفن یادشان کنی. و دلشان قرص است که رویشان را زمین نمی‌اندازی. آخر، همه داداش مجید را به مرام و معرفتش می‌شناسند...

 

به پسرم گفتم: مامان مجید، عزادار نیست؛ روسری سفیدش را ببین!

مثل چند روز گذشته، قهرمان مراسم امروز هم، یک بانوی کم‌نظیر است. همان که با قامتی افراشته، با روسری سفید، در پیشانی مجلس می‌درخشد. کنار پسرش ایستاده و قند در دلش آب می‌شود از تماشای جلوه‌های عزت و آبرویی که جوان رشیدش برایشان به ارمغان آورده. بانوانی که در ضلع جنوبی میدان معلم ایستاده‌اند، چشم از مادر مجید برنمی‌دارند. انگار دارند با قطره‌قطره اشکشان، به او دلگرمی و صبر می‌دهند. «رقیه قبادی»، یکی از همان‌ها که بی‌صدا می‌بارد و بر سینه می‌زند، می‌گوید: «من هم ساکن همین محدوده هستم اما مجید قربانخانی را از وقتی شهید شد، شناختم. هر وقت به گلزار شهدای یافت‌آباد می‌رفتم، سر مزار یادبود او هم می‌رفتم. می‌دانستم پیکرش برنگشته اما نمی‌دانم چه حسی بود که باز هم دلم می‌خواست سر مزارش بروم. می‌دانید، انسان وقتی خودش را جای آن‌ها می‌گذارد، می‌فهمد چه کار بزرگی کردند. من چون پسر دارم، عظمت کار مجید و مادرش را خیلی خوب درک می‌کنم. امروز هم فقط برای تسلای دل مادر و خانواده‌اش آمده‌ام.»

حالا آقا مجید، شده قهرمان قصه‌هایی که مادران برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند: «دیروز که برای پسر 6 ساله‌ام تعریف می‌کردم شهید قربانخانی از خانواده‌اش گذشت و رفت برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)، حسابی مشتاق شده‌بود برای شرکت در این مراسم. مادر مجید را در مراسم وداع با پیکر شهید در تلویزیون نشانش دادم و گفتم: ببین! مادر مجید روسری سفید سر کرده. چون می‌داند پسرش، مهمان امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) است. مادر مجید، عزادار نیست. خوشحال است که پسرش عاقبت‌بخیر شده. برای همین، لباس شادی پوشیده.»

 

تا از تلویزیون شهادتش را اعلام نکردند، باور نکردیم

در میان جمع پرشمار دختران و بانوان چادری، کم هم نیستند دخترانی که با ظاهر متفاوتشان، انگار آمده‌اند شهادت دهند که خون شهید می‌تواند تمام غبارها را بشوید و مانع‌ها را از سر راه بردارد و همه دل‌ها را یکی کند. قدم‌هایم را با قدم‌های یکی از آن‌ها میزان می‌کنم و می‌پرسم: از کجا برای شرکت در مراسم آمده‌اید؟ با تردید می‌گوید: «از کرج.» می‌گویم: اینهمه راه؟! چه چیزی باعث شد صبح روز جمعه قید استراحت و تفریح خانوادگی را بزنی و به مراسم تشییع شهید بیایی؟ می‌گوید: «خانواده شهید قربانخانی، از اقوام دور ما هستند. از طرف دیگر هم همیشه دوست داشتم در مراسم تشییع یکی از شهدای مدافع حرم شرکت کنم. این را یک‌جور ادای دین می‌دانم. اینطور شد که امروز آمدم.» می‌پرسم: پس تو نظر افرادی را که با اعزام رزمندگان مدافع حرم به سوریه و عراق مخالف بودند، قبول نداری؟ فوری می‌گوید: «نه اصلاً. هیچ وقت نگفتم آن‌ها برای چه به سوریه می‌روند؟ اگر آن‌ها نمی‌رفتند که ما الان در امنیت نبودیم.»

از «حدیث مالمیر» درباره فامیل دورشان که می‌پرسم، همه شنیده‌هایش را روی هم می‌گذارد و می‌گوید: «شنیده‌ام خیلی متفاوت‌تر از آن چیزی بود که بخواهد شهید شود. راستش تا ماجرای شهادتش از برنامه‌های تلویزیون اعلام نشد، باورمان نشد مجید شهید شده است. خیلی چیزها درباره زندگی او شنیده‌ایم. می‌گفتند پدرش یک‌بار به او گفته‌بود: چرا خالکوبی کرده‌ای؟ در جواب گفته‌بود: پشیمانم. دفعه بعد که پدرش اظهار ناراحتی کرده‌بود، مجید گفته‌بود: یک‌بار گفتید، خجالت کشیدم. دیگر به رویم نیاورید... شنیدم در یک مجلس روضه، متحول شد و بعد هم به سوریه رفت.

داستان زندگی مجید و تغییر و تحولش، روی خیلی‌ها تأثیر گذاشته، ازجمله پسرعمه خودم. حالا او هم مسیر زندگی‌اش عوض شده.»

به قلیان و خالکوبی نیست، ذاتت باید درست باشد

خانم سالمندی که کنارمان ایستاده و حرف‌هایمان را شنیده هم یکی از اقوام مجید است. او به سیل جمعیتی که برای ادای احترام به همان جوان عجیب‌وغریب فامیلش آمده‌اند، نگاه می‌کند و می‌گوید: «به خالکوبی نیست، به ذات آدم است. مهم این است که ذاتت خوب باشد. و هیچ‌کس جز خدا، از ذات آدم‌ها خبر ندارد. خدا می‌داند که خیلی از همین جوانان کوچه و خیابان که ظاهر مناسبی هم ندارند، ذاتشان درست است و وطنشان را دوست دارند.»

حاج خانم «صغری مالمیر» مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «من مجید را از نزدیک دیده‌بودم. پسر خوبی بود. مادر و خواهرانش را خیلی دوست داشت. درست است که اصلاً فکر نمی‌کردم شهید شود، اما هر چه که بود، برای خانواده‌اش پسر خوبی بود. آخر هم همین ذات درستش، نجاتش داد.»

 

گل‌هایی برای بدرقه مسافر بهشت

با تأخیر به مراسم رسیده. قدم‌هایش را تند می‌کند و با یک بغل گل سرخ، خودش را به آخرین صف از فوج خانم‌های حاضر در مراسم می‌رساند و شروع می‌کند به توزیع گل‌ها. می‌پرسم: چه رازی پشت این گل‌هاست؟ لبخندبرلب می‌گوید: «این شهدا خیلی به گردن ما حق دارند. آقا مجید که همرزم برادرم و داماد خانواده‌مان هم بود. این گل‌ها را برای ادای دین آورده‌ام.» از «سمیه مؤمنی» که خانواده‌اش با تقدیم یک شهید، در حماسه دوران دفاع مقدس هم سهم داشته، می‌پرسم: رزمندگان مدافع حرم خانواده‌تان، از شهید خاص گروهشان خاطره‌ای هم برایتان تعریف کرده‌اند؟ سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد و درباره نشانه‌هایی که هنوز هم روی اسم مجید قربانخانی سنگینی می‌کند، می‌گوید: «دامادمان - حاج قاسم یک دِله – تعریف می‌کرد: آقا مجید شب عملیات به فرماندهش گفته‌بود: فردا این خالکوبی‌ها یا پاک می‌شود یا خاک می‌شود. حاج قاسم که در زمان شهادت هم کنار آقا مجید بود، می‌گفت: فردا بعد از اینکه مجید زخمی شد، چند ساعت طول کشید تا به شهادت برسد. خیلی درد کشید...» از نگاه آن‌هایی که شاهد سیر تغییر و تحول مجید بودند، در شهادت او هم حکمتی بود؛ انگار قرار بود پاک پاک شود و بعد، از این دنیا برود...

 

بچه‌هایم را آوردم تا عاشق شهادت شوند

کالسکه دخترش را روی سطح ناهموار پیاده‌رو هدایت می‌کند و همزمان حواسش به پسر خردسالش هم هست. می‌گویم: چرا این‌همه زحمت را زیر تیغ آفتاب و در این ازدحام جمعیت متحمل می‌شوید؟ در جواب می‌گوید: «این شهدا رفتند وظیفه‌شان را انجام دادند. امروز هم نوبت ماست. به هر حال، ما هم دینی نسبت به این شهدا بر عهده داریم که باید ادا کنیم.» «رحمان عبدلی» که همراه خانواده‌اش از منطقه مجاور و از محله مهرآباد به مراسم تشییع آمده، برای ماجرای تحول مجید قربانی، یک تفسیر شخصی دارد: «خاصیت عشق امام حسین (ع) این است که احوالات انسان را تغییر می‌دهد. مجید را هم همین عشق و علاقه به آقا (ع) نجات داد.

حالا خود شهید مجید قربانخانی و داستان زندگی‌اش، وسیله‌ای شده برای تغییر زندگی افراد دیگر. یکی از آن‌ها، همکار خودم بود. وقتی ماجرای تحول مجید را برایش تعریف کردم، واقعاً تحت‌تاثیر قرار گرفت و آرام‌آرام راه و روشش را تغییر داد. حالا بچه‌هایم را هم به این مراسم آورده‌ام که با این فضاها آشنا و به راه شهدا علاقه‌مند شوند.»

 

مجید در امتحان غیرت دینی، شاگرد اول شد

جمله اولش که زیر حجم سنگین صدای بلندگوهای حاضر در مراسم به‌سختی به گوشم می‌رسد، غافلگیرم می‌کند: «با مادر شهید قربانخانی دوست هستم. آخر، همسر من هم شهید مدافع حرم است.» نگاهم روی صورت آرام و مهربانش خیره می‌ماند. دستش را دستان کوچک یک پسر خردسال محکم چسبیده و دختر و پسر دیگرش هم از پشت‌سر همراهی‌اش می‌کنند. همسر شهید «محسن فرامرزی»، می‌گوید: «آقا مجید در مراسم شهید فرامرزی حضور داشت اما من ایشان را نمی‌شناختم و باخبر نشدم. بعدها که با مادرش آشنا شدم، گفت: وقتی برای مراسم شهید فرامرزی به گلزار شهدای یافت‌آباد آمدیم، مجید به من گفت: مامان! 2 هفته بعد، جای من هم همین‌جاست. مادرش جدی نگرفته‌بود اما تقریباً همان شد. آقا محسن 30 آذر 94 و آقا مجید 21 دی همان سال به شهادت رسیدند.»

می‌گویم: شما که با دنیای رزمندگان مدافع حرم آشنایید، برایمان بگویید رمز این اوج گرفتن مجید قربانخانی و تحولش چه بود؟ خانم «بهادری» بی‌مکث می‌گوید: «غیرت دینی.» و ادامه می‌دهد: «می‌دانید، همه‌چیز انسان، یک جایی امتحان می‌شود. غیرت دینی هم در عرصه جهاد محک می‌خورد. و مجید قربانخانی در آزمون غیرت دینی، رتبه اول را آورد. به نظر من، شهید مجید با آن غیرت دینی که در وجودش بود، هرگز نمی‌توانست تاب بیاورد و ببیند که 3 ساله اباعبدالله (ع) در دست نامحرم اسیر شود.»

به اعتقاد همسر شهید، مجید همان‌جا که غیرتش برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) جوشید، انتخاب شد: «به همین سادگی که انسان را انتخاب نمی‌کنند. آنقدر پیاپی ارزیابی‌ات می‌کنند تا لایق شوی. از من بپرسید، هرچه برای مجید رقم خورد، حاصل همین غیرت بود. بعد، انگار آقا اباعبدالله (ع) و خانم حضرت زینب (س) یک دوره فشرده برایش گذاشتند و عاقبت هم در امتحان قبول شد.»

 

3 سال به مادرش فرصت داد آرام شود، بعد آمد

«واقعیت این است که مجید و مادرش، یک نفر هستند؛ آنقدر که به هم نزدیک و وابسته بودند. به همین دلیل هم، پذیرش شهادت مجید برای مادرش خیلی سخت بود. آن اوایل که اصلاً نمی‌توانست با این موضوع کنار بیاید، رفته‌بودم منزلشان و تلاش می‌کردم او را آرام کنم. فیلمی را که از حضور مجید و همرزمانش در حرم حضرت رقیه (س) منتشر شده‌بود، نشانش دادم و گفتم: ببینید! اینجا مجید به‌جای همراهی با آن عده‌ای که دارند نوحه می‌خوانند و سینه می‌زنند، سجاده پهن کرده و دارد مناجات می‌کند. هیچ‌کس نمی‌داند او به خانم حضرت رقیه (س) چه گفت که او را خریدند. این مقام، نصیب هر کسی نمی‌شود. جالب است بدانید شهید امیدواری – از شهدای همان عملیات – خواب دیده‌بود که آن‌هایی که خلوت کرده و مشغول دعا و مناجات بودند، در عملیات شهید می‌شوند و همان هم شد.»

همسر شهید فرامرزی مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «به نظر من، مجید 3 سال به مادرش فرصت داد تا آرام شود، بعد آمد. چون اگر همان موقع می‌آمد، مادرش طاقت نمی‌آورد. حالا هم به خاطر مادرش آمده. به اعتقاد من، اگر به میل و خواست خود شهدا باشد، گمنامی را انتخاب می‌کنند. چون گمنامی، یک رتبه است. مُهر حضرت زهرا (س) ست. همین 3 سال گمنامی هم نشان‌دهنده رتبه و مقام مجید قربانخانی است.»

 

مجید کوچولوها، مدافع حریم خواهر شهید شدند

سیل متراکم جمعیت را ذره‌ذره می‌شکافم و پیش می‌روم اما در یک جا با سدّ محکم گروهی از دختران جوان مواجه می‌شوم. نگاه پرسشگرم را یکی از آن‌ها جواب می‌دهد و می‌گوید: «دست‌اندرکاران مراسم گفته‌اند فقط خواهر شهید باید در صف اول باشد.» دقت که می‌کنم، خواهر شهید را پیشاپیش خانم‌ها می‌بینم. نگاهم اما از خواهر شهید که دو نفر زیر بغلش را گرفته‌اند، به سمت صف جلویی می‌چرخد؛ صفی متشکل از چند نوجوان با لباس‌های پلنگی که دست‌های قلاب‌شده‌شان حسابی جلب‌توجه می‌کند. آن‌ها، با زنجیره‌ای که تشکیل داده‌اند، شده‌اند حائل میان حریم خواهر شهید و جمعیت آقایان که جلوتر در حال حرکت‌اند.

در فرصت مناسب سراغشان می‌روم. «حمید کارخانه»، «علی زنگنه»، «امیرعلی حسین‌زاده» و «محمدرضا رشوند»، که با آن لباس‌های نظامی و اسلحه‌های نمادینشان حسابی جذاب شده‌اند، اعضای پایگاه بسیج مسجد حضرت یوسف (ع) در محله مهرآباد جنوبی هستند. می‌پرسم: ماجرا چه بود؟ شما در مراسم چه مسئولیتی داشتید و چطور انتخاب شدید؟ حمید 12 ساله می‌گوید: «ما امروز از محله‌مان آمدیم که در مراسم تشییع پیکر شهید شرکت کنیم. مجریان مراسم تا ما را با این لباس‌ها دیدند، گفتند بیایید صف تشکیل دهید و کمک کنید در این ازدحام، کسی به صف خانم‌ها نزدیک نشود. ما هم دست‌های همدیگر را گرفتیم و یک صف تشکیل دادیم. چند دقیقه‌ای که گذشت، متوجه شدیم نفر اول صف خانم‌ها، خواهر شهید مجید قربانخانی است. حس خیلی خوبی بود که شده‌بودیم مدافع حریم خواهر شهید.» «علی زنگنه» هم در تأیید صحبت‌های دوستش می‌گوید: «حس خوبی بود؛ اینکه حس می‌کردیم با جلوگیری از بی‌حرمتی به خانم‌ها، داریم راه حضرت زینب (س) را ادامه می‌دهیم. ما نمی‌گذاریم آن‌همه زحمتی که خانم حضرت زینب (س) برای حفظ اسلام و حفظ راه امام حسین (ع) کشیدند، پایمال شود.»

 

مهم نیست چه هستی، مهم این است که لایق چه هستی

صحبت از شهدا که به میان می‌آید، معلوم می‌شود حرف‌های این سربازان کوچک، شعار نیست. حمید می‌گوید: «از 7 سالگی با شهدا آشنا و عاشق راه شهادت شدم. جان دادن در راه خدا، خیلی اتفاق فوق‌العاده‌ای است که البته نصیب هرکسی نمی‌شود. من از اینکه با وجود گذشته خاص مجید قربانخانی، شهادت نصیبش شد، متوجه شدم که این مهم نیست که چه هستی، مهم این است که لایق چه هستی. خدا می‌دانست مجید، لایق شهادت است و او را در این مسیر قرار داد. من هم هر کاری بتوانم انجام می‌دهم، مثل خدمت به بندگان خدا، تا لایق شهادت بشوم.»

علی هم در تکمیل صحبت‌های حمید می‌گوید: «البته اینطور نیست که عاقبت‌بخیری در این مسیر، فقط با جان دادن محقق شود. همین که خانمی سعی کند حجابش را حفظ کند، ادامه‌دهنده راه حضرت زینب (س) است. یا کسی که وظیفه‌اش در احترام به پدر و مادر و درس خواندن را به‌درستی انجام دهد هم سرباز همین راه است. آخر می‌دانید، حتی شهدایی که ما دوستشان داریم هم به هوس شهادت به میدان جنگ نرفتند. آن‌ها برای انجام تکلیف رفتند. شهید جواد الله کرم می‌گفت: اگر کسی برای شهادت می‌خواهد به جنگ با دشمن بیاید، بهتر است نیاید. ما برای انجام تکلیف می‌رویم.»

 

او برای امنیت ما تا سوریه رفت، ما برای تشییعش نیاییم؟

از 2 منطقه آن‌طرف‌تر خودش را به مراسم رسانده و گرچه دیر رسیده اما خوشحال است که از قافله جانمانده. چون و چرایم برایش عجیب است و می‌گوید: «برای کسی که به‌خاطر دفاع از حریم اهل بیت (ع) و امنیت ما، از اینجا تا سوریه رفت، کمترین کاری که می‌توانستیم انجام دهیم، همین بود که در مراسم تشییعش شرکت کنیم.» برای «لیلا غفاری» هم، حُرّ مدافعان حرم و داستان پرفرازونشیب زندگی‌اش، حسابی جذاب است: «شنیده‌بودم سابقه چندان خوبی نداشت اما طی اتفاقاتی، مسیر زندگی‌اش تغییر کرد و آخر هم به مدافعان حرم وصل شد.

اما شخصیت شهید مجید قربانخانی وقتی بیشتر برایم برجسته شد که شنیدم جمع زیادی از جوانان کشور تا متوجه شدند او چند سال نماز قضا داشته، همگی داوطلبانه به‌نیابتش و برایش نماز قضا خواندند. خیلی برایم حسرت‌برانگیز بود که چطور می‌شود یک جوان با آن گذشته ناخوشایند، یک‌شبه راه چندین هزار ساله را طی کند و به مقام شهادت برسد و خودش راهنما و الهام‌بخش عده زیادی شود. امروز آمده‌ایم ذره‌ای هم که شده، خودمان را به راه و مرام این شهید نزدیک کنیم.»

 

از اینجایی که من هستم، چقدر تا آسمون راهه؟...

دور از هیاهوی سنج و دمام‌ها و جماعتی که به سینه می‌زنند و اشک می‌ریزند و به خانه جدید مجید در گلزار شهدای یافت‌آباد نزدیک می‌شوند، یک نفر کمی پایین‌تر، جلوی کمپ ترک اعتیاد، بی‌سروصدا بساط اسفند راه انداخته و غرق در عالم خودش است. از مددجویان کمپ است. جلو می‌روم و می‌گویم: برای استقبال از شهید، اسفند دود کرده‌اید؟ با تکان دادن سر، تأیید می‌کند. تا می‌پرسم: چرا؟ می‌گوید: «وظیفه‌مان است. بچه‌های کمپ نتوانستند در مراسم شرکت کنند. اینطوری خواستیم خدمتی کرده‌باشیم. آخه مجید، رفیقمان بود...» هیجان‌زده می‌گویم: واقعاً؟ پس برایمان از خاطراتش بگویید. تکه کارتنی که در دست دارد را تندتر تکان می‌دهد و صورتش در دود غلیظ اسفند محو می‌شود و در همان‌حال می‌گوید: «نمی‌توانم. حالم بد می‌شود. بروید داخل بپرسید؛ رفقایش آنجا هستند.»

جوان لاغراندامی که «حامد» صدایش می‌کنند را به‌عنوان دوست مجید قربانخانی معرفی می‌کنند. به نظر می‌رسد حال چندان خوشی ندارد اما حاضر می‌شود درباره مجید حرف بزند. مردد است بگوید یا نه. برایم می‌گوید که سر و کار مجید هم چند باری به این کمپ افتاد. یک‌دفعه اما ورق برگشت: «نمی‌دانم چطور شد که در عرض یک‌سال، از این رو به آن رو شد. اصلاً یک آدم دیگر شد. دیگر در جمع رفقای سابق نمی‌آمد. شنیدم رفت جای دیگر پاک شد و بعدش هم رفت سوریه.»

می‌پرسم: باورتان می‌شد رفته‌باشد سوریه و شهید شده‌باشد؟ لبخند کمرنگی روی صورت بی‌احساسش می‌نشیند و می‌گوید: «نه. تا همین الان که پیکرش را دیدم، باورم نشده‌بود... خوش به سعادتش... ناراحت شدم اما برای خودش خوشحالم. بچه خوبی بود. آزارش به کسی نمی‌رسید. اگر هم ضرر می‌زد، فقط به خودش می‌زد. خوش به سعادتش...»

 

از حیاط کمپ بیرون می‌آیم. از اینجا تا گلزار شهدا که خانه امروز مجید است، شاید 200 متر هم فاصله نباشد اما این کجا و آن کجا؟ مگر دیروز و امروز یک انسان چقدر می‌تواند متفاوت باشد؟! مردد مانده‌ام این بخش پایانی را بنویسم یا نه. و فکر می‌کنم داستانی را که سراسرش امید به گشایش و بخشش و رشد و عاقبت‌بخیری است، باید نوشت. فقط خدای مجید است که می‌داند از همین‌جایی که ما – با تمام کاستی‌ها و خطاهایمان - ایستاده‌ایم، چقدر تا آسمان راه است؛ خدایی که درِ جهاد و شهادت را به روی جوان قهوه‌خانه‌داری که به خالکوبی‌هایش می‌نازید هم نبست...



انتهای پیام/
http://enghelab-news.ir/2339
نظرات شما